نگین انگشتر (روستای گرمه)
ادبی

به نام خدا

بلا گردان

خورشید دست و پای خودش را جمع میکرد و میرفت تا در پس تپه رمل روستا جهت استراحت شبانه قرار گیرد . مرد به عادت ، هر روز به آغل گوسفندان رفت و علوفه شبانه آنها را در ظرف مخصوص قرار داد . دو گالن 20 لیتری برداشت و به طرف جوی آب روستا رفت ظرفها را پر آب کرد و به اغل آورده  ، در ظرف آب گوسفندان ریخت . خورشید کاملا پشت تپه رفته و خوشه های زرین آن از نظر ناپدید شده بود . گرچه هنوز شعاع سرخی در آسمان مغرب نمایان بود .

مرد به منزل برادر رفت . یک هفته بود بچه شیرخوار برادرش به شدت مریض بود و برادر نیز در محل نبوده برای کار به تهران رفته بود .مرد احوال بچه برادر را از مادر پرسید . چواب شنید ؛ همانطور است که این چند روز بوده . بهتر نشده است . بچه گاهی شیر اندکی میخورد امابعد چند دقیقه شیر را عینا استفراغ میکرد علاوه بر ان اسهال هم بود . بچه در این یک هفته نصف شده بود . چند بار او را به ابادی دو فرسخی برده بودند و دکتر هندی او را دیده بود و داروهایی هم داده بود اما دارو موثر نبود . مرد از خانه برادر بیرون آمد کنار جوی آب رفت و وضو ساخت . اکنون شعاع قرمز خورشید نیز در آسمان در حال محو شدن بود . مرد پشت بام مسجد رفت به آسمان نگریست و فهمید وقت اذان مغرب است اذان گفت و از بام پایین امد . از جمعیت 50 نفری روستا انها که در محل حضور داشتند و عذری نداشتد نمازشان را در مسجد میخواندند . امام جماعت نداشتند ولی خواندن در مسجد را به خواندن در منزل ترجیح میدادند . مسجد کوچک بود و حد اکثر 30 نفر میتوانستند در آن نماز بخوانند ، معمولا مسجد پرمیشد. مرد نمازش را خواند بیشتر از هرشب هم خواند پس از نماز هم تعقیبات مفصلی خواند و پس از ان حدود نیم جزء قرآن با صوت تلاوت کرد . مرد سواد مدرسه ای نداشت اما پیش اربابی که چوپانی کرده بود خواندن و نوشتن و تلاوت قرآن را یاد گرفته بود . مرد به خانه آمد و همچنان در فکر بود . نفهمید کی شام خورد وشام چه بود . بعد از شام چند صفحه ای از کتاب منتهی الامال خواند و به بستر رفت اما خواب به چشمش نیامد . خروسها برای بار اول خواندند . مرد در بستر جابجا شد اما بیرون نیامد . برای بار دوم خروسها آهنگ شیوای خود را نواختند . مرد از بستر بیرون امد . و خود را آماده فریضه صبح نمود .

******

در منزل برادر اوضاع متفاوت بود . زن برادربود و مادرش .زن اولین بچه اش در 6 ماهگی به خاطر اسهال و استفراغ مرده بود . این دومین بچه اش بود . بچه اولش که مرد همسرش در روستا نبود و حالا بچه دومش در حال مرگ بود . زن نمیدانست بچه اش دارد میمیرد اما مادرش مرگ را در چهره بچه میدید . برای مادر بزرگ هم این اولین نوه بود . چون نوه اول مرده بود . بچه دیگر سینه نمیگرفت . نبضش بسیار ضعیف بود تن بچه سرد بود و نفسش هراسان . بچه دیگر حال نداشت استفراغ کند اما اسهالش به راه  بود . قویترین نبض بچه که در گردنش نمایان بود هم ضعیف شده بود . مادر اینها را به دخترش نگفت . در این حال در خانه را زدند . برادر بود . آمد داخل خانه . پرسید : بچه جطوره ؟ - مادر بزرگ ؛ همونطورایی که شب بود . بهتر نشده . مرد بچه را دید احساس کرد بچه در حال مرگ است . گفت : ایشالا بهتر میشه . و رفت وضو ساخت ، اذان گفت ، نماز خواند و در مسجد به ذکر دعا و تلاوت قرآن پرداخت . آفتاب یک گز بالا امده بود که از مسجد بیرون آمد و به منزل برادر رفت ، حال بچه بدتر شده بود . دیگر به صدا واکنش نشان نمیداد و چشمهایش را هم نمیتوانست باز کند . اشک در گوشه چشمان مرد جمع شد و گفت : من در مسجد دعایی کرده ام . امیدوارم خوب بشه وبه خانه رفت . مرد در خانه خودش را سرگرم کرد مدتی به کار گوسفندان رسید و سپس رفت مزرعه . دست و دلش دنبال کار نمیرفت ولی خودش را مشغول کرد تا ظهر . ظهر اول آمد خانه برادر و در کمال تعجب شنید که بچه شیر خورده و استفراغ نکرده . خوشحال شد به خانه خودش رفت . بچه خودش که تقریبا همسال بچه برادر بود گوشه اتاق خوابیده بود تعجب کرد . سابقه نداشت این موقع روز بچه بخوابد . دست روی پیشانی بچه گذاشت . داغِ داغ بود . از مادر بچه احوال پرسید ، گفت : نمیدونم از چاشت روز اومده این گوشه خوابیده )) . مرد چیزی نگفت و به مسجد رفت نماز خواند و برگشت خانه ، تب بچه زیاد شده بود . ناهار خورد و به خاطر سر و صدا و سرزنش همسرش که (( بچه برادرتو بیشتر از بچه خودت دوست داری ))تصمیم گرفت بچه را دکتر ببرد . الاغ را پالان کرد بچه را پیش گرفت دو فرسخ راه را طی کرد و رفت بهداری دکتر هندی بچه اش را معاینه کرد و گفت چیزی نیست این داروها را به او بده خوب میشه . مرد احساس عجیبی داشت گویا به دکتر میخندید . آفتاب غروب کرده بود که به خانه برگشت . داروها را به بچه داد اما بچه بدتر شد . مطابق معمول به مسجد رفت نماز خواند و پس از نماز به خانه برادر رفت . بچه برادر شیر خورده بود . ضربان قلبش هم منظم تر و تنفسش عادی بود . از ظهر استفراغ هم نکرده بود . چشمان مرد از اشک پر شد و به خانه رفت . بچه خودش در اتش تب میسوخت و داروها هم انگار اثر عکس داشت . مرد آن شب تا صبح نخوابید و از بچه پرستاری کرد . قبل از طلوع آفتاب بچه نفسهای آخر را کشید و تمام کرد . مادر بچه شروع کرد به داد و بیداد و سر وکله زدن . مرد درحالی که اشکی بیصدا از محاسنش میچکید گفت : (( زن  داد وبیداد نکن 5 بچه داریم خداوند صلاح دانسته یکی را ببرد ، چهار بچه دیگر داریم هر گُلی میخواهی به سر همین بچه ها بزن . مرد به قبرستان رفت ، قبر بچه را خودش کند . خانمهای همسایه بچه راشستند و کفن کردند و هنوز دو ساعت آفتاب بالا  نیامده  بود که بچه را دفن کردند و به خانه برگشتند . مرد به خانه برادر رفت . بچه برادر تبش قطع شده بود . اسهال و استفراغ هم نبود و به طور طبیعی شیر میخورد . مرد خندید . مادر بزرگ گفت هان چرا میخندی ؟ بچه برادر خوب شده ولی تو مصیبت زده ای بچه ات دیروز سالم بوده حالا زیر خاک است  مرد گفت : دیروز صبح که رفتم مسجد قبل از نماز صبح ، نماز شب خواندم و در قنوت رکعت آخر گفتم خدایا من 5 بچه دارم . برادرم یکی : من بالای سر بچه ام هستم برادرم نیست ، اگر مقدر کرده ای که از خانواده ما یکی را ببری بچه من را ببر و بچه برادرم را زنده نگه دار که وقتی از تهران می آید نا امید نباشد و اگر تصمیم نگرفته ای از خانواده ما یکی را ببری بچه برادرم را سالم کن . انگار خدا تصمیم گرفته بود که یکی را ببرد . خنده ام از این است که خداوند چه زود دعایم را مستجاب کرده . ولی از شما خواهش میکنم این موضوع را حالا به زنم نگویید . داغدیده است و قدرت تحملش را ندارد  .

******

 

 حدود 40 سال از این موضوع میگذرد . به شهرها و روستاهای زیادی رفته ام با مردم بسیاری حشر و نشر دارم خانواده برادر که یک بچه داشت صاحب 7 بچه دیگر شد و همه الان صاحب همسر و فرزندان هستند . آن برادر بزرگتر چندین سال است که مرحوم شده و من دیگر مشابه این موضوع را نه دیدم و نه شنیدم که اتفاق افتاده باشد . حق دارم بگویم : کجایند مردان بی ادعا .والسلام        " اسد "


به نام خدا

شروع سال جدید در کشور ما فصل بسیار خوبی است . هوای بهاری ، نه سرد ونه گرم است و طول روز نسبتا خوب . دید و بازدید عید هم از جمله رسوم پسندیده ملت ماست این مقدمه را نوشتم که بگویم عید امسال فرصتی دست داد با دوست هفتاد ساله ام دیداری صمیمانه و نسبتا طولانی داشته باشم . بعد از احوالپرسی وتعارفات معمول تقاضا کردم نصیحتی داشته باشند . فرمودند : پس گوش کن .

پدرم وضع مالی نسبتا خوبی داشت تجارت مختصری نیز انجام میداد . گله داری از راهی نسبتا دور آمده و در ده فرسخی روستای ما منزل کرد . گاهی محصولات گله اش مثل ماست ، روغن ، کشک ، ترف و ... را می آورد که پدرم بفروشد و در عوض جو ، گندم ، آرد ، حبوبات و ... میگرفت ، دو سه ماهی گذشت . یک روز برای مبادله اجناس آمد خطاب به پدرم گفت بیا حسابمان را روشن کنیم . پدرم گفت عجله ای نیست . گفت چرا فکر کنم من مقداری بدهکار باشم بیا سَرِ گله تا حسابمان را روشن کنیم . پدرم قبول کرد . بعد چند روز پدرم گفت برویم سر گله دوستمان . با هم رفتیم . حساب را روشن کردند و در ازای حساب 24 یا 25 بزغاله به ما دادند . پدرم گفت بزغاله ها در گله شما باشند و چوپان مزدی (1)خودتان را بردارید . قبول کردند و برای نشانه ، گوش راست بزغاله ها را با چاقو علامت گذاشتند . تا عصر بودیم و عصر برگشتیم منزل خودمان . مراودات ما ادامه داشت بعد از 4 یا 5 سال پیغام آمد که پدرمان مرده و از طرفی گوسفندان شما هم زیاد شده اند بیایید فکری برای آنها بکنید . باز با پدرم با هم رفتیم . به روال سابق هر گوسفندی که از بزغاله های ما اضافه شده بود روی گوش راستش علامت گذاشته بودند . 450 گوسفند برای ما جدا کردند . پدرم تعجب کرد و گفت : چوپان مزدی خودتان را بردارید . گفتند ، چوپان مزدی را از شیر و پشم و فروش بزغاله نر برداشته ایم اینها خالص مال شماست . گوسفندها را به اتفاق یکی از پسرهای آن مرحوم حرکت دادیم و مقداری آمدیم تا به گله ای دیگر رسیدیم که از آشنایانمان بود . پدرم گفت خوب است از این گله دار تقاضا کنیم گوسفندان ما را هم نگهداری کند . پدرم با او صحبت کرد و گله دار گفت من 5000 گوسفند دارم گوسفندهای شما هم روی آن و قبول کرد . با تشکر از گله دار قبلی گوسفندان را به چوپان جدید سپردیم و به آبادی خودمان آمدیم . یکی دو سالی نگذشت از گله دار پیغام آمد که سر گله بیایید با شما کار دارم . رفتیم آغالها و گوسفندان همه سوخته بودند و از چندین هزار گوسفند چند گوسفند دست و پا سوخته باقی مانده بود . پدرم جویای احوال شد . گله دار گفت : من سر منزل بودم که حدود یک 1 فرسخ تا گله فاصله داشت بچه ها سر گله بودند شب رفته بودند داخل آغال که برای شامشان شیر بدوشند . چوبی را روشن کرده بودند که ببینند ، کمی چوب سوخته روی زمین می افتد و متوجه نمیشوند . آغال آتش میگیرد آتش که میگیرد مضطرب میشوند و به جای اینکه تَهِ(2) آغال را بکشند سراسیمه آمدند منزل تا آنها آمدند و من رفتم سر آغال و تَهِ آغال را کشیدم چیزی از گوسفندان باقی نمانده بود . این است قضیه گوسفندان حالا اگر خسارت میخواهی که وظیفه من است پرداخت کنم . پدرم گفت : نه جانم ، اولا که تو تقصیری نداری گوسفندان خودت هم سوخته اند بعلاوه این 450 گوسفند حساب نسیه ای بود در قالب 24 یا 25 گوسفند که ظرف چند سال 10 برابر شده بودند . خدا میخواسته به هیچ شوند. بله ! وقتی خدا میخواست 25 گوسفند طی الی 3 الی 4 سال 10 برابر شدند و وقتی خواست که نباشند با یک اخگر کوچک از چوبی نیمسوز به هیچ شدند . فرزندم حرص دنیا را نزن که هرچه قسمت است میرسد البته کار کردن وظیفه ماست . شاعر میگوید :

خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی

1 - چوپان مزدی : مزدی که چوپان در ازای چراندن گوسفندان در طول یکسال دریافت میکند .

2 - کشیدن ته آغال : در بیابان که آغال برای گوسفندان درست میکردند دو راه داشت یکی راه ورود و خروج گوسفندان و یکی راهی که در انتهای آغال بود و با بوته های بیابان مسدود شده بود و در مواقع اضطراری با برداشتن بوته ها راه را برای خروج سریع گوسفندان باز میکردند .

مرد زندگی شیرینی داشت . همسر و 6 فرزند سالم . خانه بزرگ ، و مختصری زمین کشاورزی . اما شغل  اصلیش چوپانی بود . حدود1000 گوسفند و بز را در بیابان می چراند 100 راس از دام ها مال خودش بود و900 راس مال دیگری. عصر یک روز پایان بهار و آغاز تابستان بود. مرد گله را در چراگاهی رها کرده بود . پالان الاغش را نیز برداشته والاغ را رها کرده بود که بچرد . در دامنه ی رود خا نه ای آتش کرده . وکتری را بار کره بود که چای بسازد ، صدا یی شنید . مثل اینکه دارند از کوه سنگ تال می کنند . اما در کوه خبری نبود . صدا هر لحظه نزدیک تر می شد . مرد پالان الاغش را برداشت وخود را لب رود خانه رساند وبه اطراف نگاه کرد . از سمت مغرب چیزی مثل گرد باد نزدیک میشد . مرد خودش را پناه سنگی گرفت که از گرد باد در امان باشد . آسمان صاف صاف بود . حتی لکه ای ابر نیز در آسمان نبود . بنا براین به همه چیز فکر کرد به جز سیلاب . اما سیلاب رسید. واقعیتی که زندگی مرد را زیر ورو کرد . سیلاب گوسفندان والاغ و کتری مرد را که روی آتش بود با خود برد . آتش او را هم خاموش کرد . مرد ماند وپالان الاغش . در دوردست ها ابری بهاری باریده وسیلاب آن به گله گوسفندان مرد گرفته بود. هاج و واج بود.پالان رابر دوش گرفت وراه افتاد . 5فرسنگ تا آبادی فاصله داشت . در حالی که شعر زیبای فردوسی را زمزمه می کرد به راه خود ادامه داد .                                      چنین است رسم سرای درشت      

گهی پشت بر زین، گهی زین به پشت

گرچه آنچه بر پشت مرد بود زین نبود و پالان بود . راستی مرد چوب خود را نیز از دست نداده بود . نیمه های شب به خانه رسید . خسته و کوفته و بدون گوسفند . صبح به دیدن صاحب گوسفندان رفت . جریان را تعریف کرد ، حلالیت طلبید و به خانه برگشت . توبره ای آماده کرد و به خانواده اش گفت ، میروم معدن کار کنم . بعد دو روز حرکت کرد . وپس از یک هفته راهپیمایی به روستایی رسید که یک روز تا معدن مورد نظر فاصله داشت . دوستانی در ان روستا داشت . دورش را گرفتند و از حالش جویا شدند . داستان را تعریف کرد . همگی گفتند ؛ حیف است دانش چوپانی خود را بلا استفاده بگذاری . ما گوسفند برایت فراهم میکنیم . ده نفر ، هر کدام 12 گوسفند به او دادند . شد 120 گوسفند . یک روز استراحت کرد . گوسفندان را برداشت و به چراگاه برد . یک هفته ای همه چیز به خوبی و خوشی گذشت . زندگی چوپانی در عین سختی ، ساده است . با یک من آرد میتواند دو هفته سر کند . آرد را خمیر میکنند و کماج میپزند . پس از آماده کردن خمیر ، آتش میکنند روی سنگی صاف و پهن  . پس از سوختن آتش ، خمیر را روی سنگ پهن میکنند و رویش آتش خل افتاده میریزند . و پس از مدتی که خودشان خوب میدانند کماج پخته میشود . شیر و ماست هم دارند . میشود غذایی کامل . پس از یک هفته حوالی ساعت ده صبح مرد دید یکی از گوسفندان به زمین افتاده و در حال مرگ است . چاقو را آورد و گوسفند را ذبح کرد بعد دید دو گوسفند افتاد و بعد پنج گوسفند . مرد دستپاچه شد سریع خود را به آبادی رساند و موضوع را گفت . یکی پرسید در چه حوالی گوسفند میچراندی . محل را گفت . مرد گفت : فایده ای ندارد آنهایی را هم که ذبح کرده ای گوشتشان مسموم است . ملخ آمده و ان محدوده را برای جلوگیری از هجوم ملخ به ابادی سم پاشی کرده اند . مرد کمر خم نکرد . به چراگاه رفت توبره و چوبش را برداشت و به ابادی آمد ، از دوستانش تشکر کرد و گفت گویا دوران چوپانی من تمام شده است . به رئیس معدن سفارش کنید مرا به عنوان کارگر به کار گیرد سفارش نامه ای نوشتند و رو به معدن رفت و تا پایان عمر در معدن کار کرد . " پایان داستان "

دوستی دارم کامل مرد حدود 70 سال سن و 170 سال تجربه . گاهی که از موضوعی رنجیده میشوم 70 کیلومتر مسافت را بر جان میخرم و دیدنش میروم . چند ساعت پیشش مینشینم . لازم نیست چیزی بگویم . خاطره های فراوانی از خودش و از زبان مرحوم پدرش دارد که برایم تعریف میکند . این یکی از آن خاطرات است که خودش به یاد دارد و برایم بازگو نمود . خدا بر عمر و عزتش بیفزاید . اینشاءالله   

" اسد "

 

 

 

هر چه خدا بخواهد..
آرتور اش
قهرمان افسانه ای تنیس
هنگامی که تحت عمل جراحی قلب قرار گرفت، با تزریق خون آلوده، به بیماری ایدز مبتلا شد.
طرفداران آرتور از سر تا سر جهان نامه هایی محبت آمیز برایش فرستادند.

یکی از دوستداران وی در نامه خویش نوشته بود: "چرا خدا تو را برای ابتلا به چنین بیماری خطرناکی انتخاب کرده؟"
آرتور اش، در پاسخ این نامه چنین نوشت:...

 

در سر تا سر دنیا
بیش از پنجاه میلیون کودک به انجام بازی تنیس علاقه مند شده و شروع به آموزش می کنند.
حدود پنج میلیون از آن ها بازی را به خوبی فرا می گیرند.
از آن میان قریب پانصد هزار نفر تنیس حرفه ای را می آموزند
و شاید پنجاه هزار نفر در مسابقات شرکت می کنند
پنج هزار نفر به مسابقات تخصصی تر راه می یابند.
پنجاه نفر اجازه شرکت در مسابقات بین المللی ویمبلدون را می یابند.
چهار نفر به مسابقات نیمه نهایی راه می یابند.
و دو نفر به مسابقات نهایی.
وقتی که من جام جهانی تنیس را در دست هایم می فشردم هرگز نپرسیدم که "خدایا چرا من؟"
و امروز وقتی که درد می کشم، باز هم اجازه ندارم که از خدا بپرسم :"چرا من؟"
 

میراث سه برادر


روایت سنگسر سمنان


در زمان قدیم مردی بود که سه پسر داشت . او در زندگی خود تنها ثروتی که داشت یک نردبان ، یک طبل و یک گربه بود . وقتی که مرد ، نردبان را پسر بزرگ ، طبل را پسر وسطی و گربه را پسر کوچک برداشت . پسر بزرگی بعد از مرگ پدرش به فکر دزدی افتاد . یک روز نردبان را برداشت برد به دیوار خانه حاجی گذاشت تازه می خواست از نردبان بالا برود که صدای حاجی را شنید که به زنش میگفت :« من میروم با فلان شخص معامله کنم . اگر معامله من و او سرگرفت یک نفر را می فرستم جعبه پول را به او بده بیاورد .» این را گفت و از خانه بیرون رفت . پسری که می خواست برود به خانه حاجی دزدی کند تمام حرف های حاجی را شنید یواشکی نردبان را برداشت برد خانه خودش گذاشت و برگشت آمد در خانه حاجی را زد .
 

برای خواندن کامل شده داستان به ادامه مطلب بروید.



ادامه مطلب ...

منصور جهانبخش

در زمانهاي قديم فلقراط پسر اقوس بر جزيره كوچك شامس حكومت مي كرد. اين پادشاه فرمانروايي خودكامه و ستمگر بود، اما به آباد كردن سرزمين خود شوق بسيار داشت. او در آن جا بتي بر پا كرد كه يونانيان او را مظهر ازدواج و نماينده زنان مي شمردند.

در شهر شامس كه همنام جزيره بود دختر جوان و زيبا و دلارام به نام ياني زندگي مي كرد.
فلقراط چون روزي روي اين دختر را ديد به يك نگاه دلباخته او شد، و وي را از پدرش خواستگاري كرد. چون خبر ازدواج اين دو بگوش مردمان اين جزيره و جزيره هاي دور و نزديك شامس رسيد مردمان با سر و بر آراسته و تا يك هفته از بانگ و نواي چنگ و رباب مردمان را خواب و آرام نبود. چون ياني به قصر حاكم درآمد، و آن دستگاه آراسته و آن بزرگي و حشمت را ديد در گرو محبت همسر خود نهاد و جز او به هيچ چيز نمي انديشي.

برای خواندن کامل شده داستان به ادامه مطلب بروید

 



ادامه مطلب ...

 

شام آخر
لئوناردو داوینچی هنگام کشیدن تابلوی شام آخر دچار مشکل بزرگی شد:میبایست نیکی را به شکل عیسی و بدی را به شکل یهودا،از یاران مسیح که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند،تصویر میکرد.کار را نیمه تمام رها کرد تا مدلهای آرمانیش را پیدا کند.                     
روز در یک مراسم همسرایی،تصویر کامل مسیح را در چهره یکی از آن جوانان همسرا یافت.جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره هش اتودها و طرحهاییش برداشت.
سه سال گذشت.تابلوی شام آخر تقریبا تمام شده بود،اما داوینچی هنوز برای یهودا مدل مناسبی پیدا نکرده بود.کاردینال مسئول کلیسا کم کم به او فشار می آورد که نقاشی دیواری را زودتر تمام کند.
نقاش پس از روزها جستجو،جوان شکسته و ژنده پوش و مستی را در جوی آبی یافت.به زحمت از دستیارانش خواست او را تا کلیسا بیاورند،چون دیگر فرصتی برای طرح برداشتن نداشت.
گدا را که نمیفهد چه خبر است،به کلیسا آوردند،دستیاران سر پا نگهش داشتند و در همان وضع،داوینچی از خطوط بی تقوایی،گناه و خودپرستی که به خوبی بر آن چهره بسته بودند،نسخه برداری کرد.
وقتی کارش تمام شد،گدا،که دیگر مستی کمی از سرش پریده بود،چشمهایش را باز کرد نقاشی پیش رویش رادید و با آمیزه ای از شگفتی و اندوه گفت:من این تابلو را قبلا دیده ام!!!
داوینچی با تعجب پرسید کی؟
-سه سال قبل،پیش از آن که همه چیزم را از دست بدهم.موقعی که در یک گروه همسرایی آواز میخواندم،زندگی پر رویایی داشتم و هنرمندی از من دعوت کرد تا مدل نقاشی چهره عیسی شوم!!!
(برگرفته از کتاب شیطان و پریم)پائولو کوییلو
    

مردی مقابل پورسینا ایستاد و گفت:ای خردمند به من بگو آیا من هم مانند پدرم در تهی دستی و فقر میمیرم؟پورسینا تبسمی کرد و گفت:اگر خودت نخواهی خیر به آن روی نمیشوی.مرد گفت:گویند هر بار ما آیینه پدران خویشیم و بر آن راه خواهیم بود.پورسینا گفت:پدر من داراری مال و ثروت فراوان بود اما کسی جز مردم شهرمان او را نمیشناخت.حال من ثروت ندارم اما شهرت بسیار دارم.هر یک مسیری جدا را طی کرده ایم.چرا فکر میکنی همیشه باید راه رفته را باز طی کنیم.

مرد نفسی راحت کشید و گفت:همسایه ام چنین گفت،اگر مرا دلداری نمیدادید قالب تهی میکردم.پورسینا خندید و در حالی که از او دور میشد گفت:احتملا ترس را از پدر به ارث برده ای و مرد با خنده میگفت آری آری...

متفکر یگانه کشورمان ارد بزرگ میگوید:گیتی همواره در حال زایش است و پویشی آرام در همه گونه های آن در حال پیدایش است.

این سخن اندیشمند کشورمان نشان میدهد: تکرار تاریخ ممکن نیست.

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 125 صفحه بعد

درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان خبر،عـکس و مطلب از گرمه و دل نوشته و آدرس sooreno.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان